او نه چشم های خیس و شسته ام را ، نه نگاه دیگرم را ، هیچکدام را ندید ، فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت: دیوانه باران زده...!
گفتی چشم ها را باید شست! شستم ، ولی...
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ، ولی...
گفتی زبر باران باید رفت! رفتم ، ولی...
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم. این زندگی من است...
- وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند. وقتی خواستم ستایش کنم ، گفتند خرافات است. وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است. وقتی خواستم گریستن ، گفتند دروغ است. وقتی خواستم خندیدن ، گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید ، میخواهم پیاده شوم.
نظرات شما عزیزان:
|